http://www.tehranlondon.com/article.php?id=37898
This morning as usual I was reading articles and posting my comments when I run into this comment and I really liked it. Unfortunately for those of you who can't read Farsi this post of mine won't make sense but because Iranian election is about 14 days away I decided to go Real Persian and post the comment in Farsi and hope that my Farsi speaking followers especially those in Iran enjoy it.
علیرضا123 - المان - مونيخ
از عمل تا حرف ، از موسوی تا دوستاناز عمل تاحرف
چرا همهٔ کسانی که جونشونو برای ایران دادن ، کسانی که برای ایران به راستی کاری کردن ( جدا از حرف زدن، که همگی توش استاد هستیم ) ، و عشق شون رو نشان دادن به ایران ، و باز ماندههاشون، همگی از موسوی حمایت میکنن ؟
چرا همشون برخلاف ۴ ساله پیش ، محکم ایستادند و میگن که رای بدهید ؟ چرا بزرگانی که ۴ ساله پیش میگفتند که ری ندهید، امروز سوکوت اختیار کردن ، و دیگه از آن شعارهای رای ندادنشون خبری نیست ؟
و یا با صراحت میگن که ری بدین ؟
این مقاله مقالهٔ زیبائی ، از یک دختر شهید ، کسی که پدرشو به خاطره ایران از دست داده ، کسی که کاری واقعی برای ایران کرده به جای نشستن در گوشی و حرف زدن !پدر خود من ، در ارتش بود و جنگید برای ایران ، از زمان شاه تا ساله ۶۹، توی هوانیروز ، آونهم همیشه از موسوی با احترام یاد میکنه .
چرا بیشتر کسانی که میگویند رای ندهید، کسانی هستند که خارج از ایران زندگی میکنند و در واقع فاجعهٔ احمدی نژاد رو نچشیدند ؟ و در واقع فرق احمدینژاد و خاتمیو نباید هم بفهمند ، چون در ایران نبودند .
:این مقدمه ی بود برای حرفهای زیبای دختر شهید
دو ساله بودم جنگ شروع شد.
برادر بزرگم از همان ابتدای جنگ وارد جبهه شد. داییها هم همینطور. خاطرهی چندانی از آنها ندارم، جز یک ساک سبز ارتشی محتوی یک دفترچه یادداشت و وصیتنامه و .. اما خوب یادم هست روزهای رفت و آمد مادرم را به ستاد معراج شهدا برای دیدن فیلم اسیرهای ایران در عراق برای دیدن یک تصویر، فقط یک تصویر که ببینند داریوش دارد زنده راه میرود.و عاقبت مامان دیده بود او
را لابلای اسرای دیگر که دستش را به خاطر جراحت آویزان گردنش کرده بودند و با سری خم شده به زمین آرام قدم برمیداشت. همین برای ما و همسایهها کافی بود تا جشن کوچکی بگیریم ا؛ حسین آقا که رانندهی شرکت واحد بود و حسین واحدی صدایش میزدند و شب ها وقتی مست میکرد توی تراس بلند بلند عزیز آقا را صدا می زد و آن یکی همسایهمان عزیز آقا که رانندهی ماشین سنگین بود، جوابش را به عربده می داد. . حسین آقا و عزیز آقا و باقی همسایهها بودند که بگویند خوشحالند که داریوش در تصویر زنده دیده شده! روز آزادسازی اسرای ایرانی در عراق رو به یاد دارم که همین حسین آقا پخش صوت آورده بود توی کوچه و سرود پخش میکرد و شیرینی میداد. یا عزیز آقا را که با خوشحالی زنگ همه را زده بود و گفته بود اتوبوس حامل اسرای آزاد شده از بلوار نزدیک ما رد میشه و همه را کشیده بود سر کوچه و شادی میکرد و شاد میکرد. سیزده سال بعد من دبیرستانی بودم و یاد دارم روزی که ما فهمیدیم پیکر داریوش را آوردند که شامل چند تکه استخوان پوسیده بود و در لفاف پارچه آنقدر پیچانده بودند تا هیبت جسد آدمیزاد به خودش بگیرد، یاد دارم چهطور اهالی کوچه مثل حسین آقا و عزیز آقا و آقا اسی و خانوادهی رضا زاده و پازوکی و ... کوچه را کردند مثل گُل و تا کی ایستاده بودند تا آمبولانس بیاید.امثال داریوش و دایی من کم نبودند. جهان آرا و همت و باکری و زینالدین هم در جنگ فراوان داشتیم. داشتهاند اینها هم همسایگان و هم شهریهایی که آن روزها فارغ از دستهبندی های سیاسی برای آمدنشان خوشحال باشند و برای نیامدشان اشک بریزند. جنگ مال همان حسین آقا و عزیز آقایی بود که لحظه لحظهش را زندگی کردند اگرچه جانماز آب نمیکشیدند و دنبال صف کسی سینه نزدند. حالم بد میشه وقتی میبینم فلان مسئول توی فلان لابی "محفل انس با شهدا" راه میندازه و از خون هزار هزار جوون نوبالغ واسه خودش اعتبار جمع میکنه و اخلاص آدمای از جون گذشته رو پای خودش مینویسه. حالم بد میشه از جماعتِ رنگِ خاکریز ندیدهای که توی محافل به ظاهر بیریا امتیاز میگیره و بارشو میبنده و خون دل هشت سالهی یک ملت رو به نام یک نفر میریزه توی صندوق رای و اعتبارش هم از خون جهان آرا و همت و باکری و رستگار و ...خرج میکنه که اگر بودند به یقین جایی برای بازیهای پشت و روی پردهی امثال منصور ارزی و الله کرم و چماق و بعد دوربین به دست گرفتن ده نمکی وجود نداشت. چهرهی جناب ده نمکی از ذهن ما و امثال ما که سایهی چماق ایشون و یاران شون رو هجده تیر روی فرق سر احساس کردیم حالا حالاها پاک نمیشه، فرض محال تو بگو فردا و فرداها دست به دوربین رشد کنه و فیلم بسازه و پاپیون بزنه و روی ردکارپت قدم بزنه و اسکار بگیره! توی این سی سال کم ندیدم حضراتی که آمدند و رفتند و بیخ گلوی ملت را فشار دادند که های دفاع مقدس و جنگ و شهید فهمیده و ... کم ندیدم آنهایی که رنگ ترکش ندیده از صدقه سر دیگران پست گرفتند و پیش دوربین سر مزار چمران گل گذاشتند و پشت دوربین جانانه به همین ملت خندیدند. کم ندیدم فرزند شهیدی که یادشان رفت آدم است چون فریاد "زنده باد"ِ بیخودی حوالهی کسی نکرد. حالا اما وقتی میبینم خانواده ی جهان آرا و همت و باکری و رجایی پشت میرحسین میشوند عینک سوءظنم را برمیدارم. چون ندیدم توی این سی سال با شامِ هتل آزادی و میتینگهای بیمورد شو آف کرده باشد که اگر می خواست همان سالها می کرد. خاطرهی هشت سال جنگ برای من که آن وقتها کودک بودم و توی کوچه با محسن و مصطفی تفنگ بازی میکردم توی ذهن من و یک عالمه آدم دیگر رسوب کرده. با هیچ چیز نمی شود تخریبش کرد. خاطرهی وقتی که جنگ بود، جوان بود که فله فله به سمت مرگ می رفت، بمب بود که میریخت روی سقف ها، خرمشهر بود که خونینشهر میشد، قلک کمک به جنگ بود که توی مدرسه پخش میشد، ... خاطرهی وقتی که جنگ بود و نخست وزیرش استان به استان پول نفت صدقه نمی داد، برای پاسخ به نامهی کسی پول حواله نمیکرد. سیبزمینی سرمایهی سیاسی نبود، پرتقال جهرم و شهسوار روی شاخه ها نمیگندید، سپاه تمام زمینهای شمال اتوبان بابایی و عباس آباد تهران را مصادره نمیکرد، داریوش و داریوشها برای کم شدن خدمت، بسیجی نمی شدند، تلویزیون مدام سفرها و میتینگهای نخست وزیر را پخش نمیکرد. بودجه کسری میلیاردی نداشت، چند میلیون مترمکعب گاز ناپدید نمیشد، رسانه ملی بود هرچند سهم ما فقط کارتونهای در جستجوی مادر بود و اخبار استان ها و شهرستانها و آژیر قرمز و سفید. کابینه داشتیم اما وزیرش مدرک جعل نمیکرد و بعدش رییس کابینهش بُراق نمیشد به دفاع از داستانی که از بیخ دروغ بوده. خلاصه که سهم ما بود، کم هم بود، اما چیزی نبود که کسی لای لفاف اسلام و شهدا به خورد خودیها بدهد. خلاصه که آن روزها رفتند، میرحسین اما مال همان روزهاست. مال همان وقت های خوشی به وقت ناخوشی. مال همان وقتهای پیکرهای بیجان و سنگرهای فروریخته و مردمِ سنگر گرفته توی پناهگاههای زیرزمینی. یاد ندارم هی جبهه رفته باشد و پشت خط مقدم –جایی که از خون و گلوله خبری نبود – با لباس نظامی کلاش دست گرفته باشد و عکس گرفته باشد برای روزهای مبادا! رییس جمهور ایدهآل من شاید نه میرحسین باشد نه کروبی اماشاید برای همان وقت هاست، شاید برای داریوش و داریوش هاست، شاید برای احترام به ملتیست که هشت سال گمنام و بی امتیاز جنگید و دم نزد، شاید برای احترام به همان دوران بیشکاف طبقاتی ست که من رایم را به نام میرحسین توی صندوق میریزم.+ نوشته شده در ۱۱:٠٤ ق.ظ توسط آزاده رحیمی
جمعه 8 خرداد 1388
جمعه 8 خرداد 1388